الو....لو
بادی وزيد و گردن درازش رو تكان داد، گردنش جير جير خشكی كرد و گفت "اخ". بدنش در جعبه سياهی كه دورش بود سنگينی ميكرد. خسته بود، خميازه ايی كشيد و به دختری كه داشت با موبايلش حرف ميزد نگاهی انداخت و با خودش فكر كرد: "اگر فقط اين آدمها موبايل رو اختراع نميكردن چقدر زندگيش قشنگتر از اين بود كه حالا هست."
به ياد آورد روزی را كه مامور شركت مخابراتی او رو در جعبه سياهی كه قبلا طراحی و نصب شده بود قرار داد، او در يكی از محله های شلوق شهر بود. يادش اومد كه روز اول زندگيش 20 نفر كله درازش رو به گوش و لپشون چسبونده بودن و حرف زده بودن و چقدر از ديدن او خوشحال شده بودن. هنوز اولين دختری رو كه ازش استفاده كرده بود به ياد داشت. دختر با ذوق و شوق آومد و كله اون رو برداشت و به لوپش چسبوند و بعد دو تا سكه توی دلش انداخت يادش آمد كه چقدر قلقلكش اومده بود و چقدر كيف كرده بود. دختر شماره ايی گرفته بود و با حرارت مشقول صحبت شده بود و تند تند گردن درازش رو پيچونده بود و بعد هم با پسر ساعت 7 شب قرار گزاشته بودن اون هم جلوی اون. و اون هم تا 7 شب كلی زوق داشت كه ببينه پسر چه شكليه. چقدر اون روز ها قشنگ بود. اون روز هايی كه مثل حالا هر كسی يك موبايل دستش نبود. وقتی ميديد آدمهايی رو كه موبايلهای كوچيكشون رو كه حالا ديگه به اندازه يك ورق كاغذ بود به گوششون ميچسبونن و حرف ميزنن، بقض ميكرد و دلش ميخواست با كلش محكم بكوبه به اون موبايلها،مگه يك ورق كاغذ كوچيك چقدر قدرت داشت در برابر او كه برای خودش گنده ايی بود. آخ اگه دستش به اون موبايلها ميرسيد.
يادش ميومد روژايی رو كه دلش از سكه های ريز و درشت پر بود و اون با چه شوقی بالا و پايينشون ميكرد و به صدای جيرينگ جيرينگشون گوش ميكرد.سكها كه زياد ميشدن دلش پر ميشد و قل قلك ميومد. بعد دلش درد ميگرفت تا مامور مخابرات بياد و دلش رو خالی كنه. ياداوری تمام اون خاطره ها اشك تلخی رو به چشمش آورد. حالا ديگه جعبه سياهش جايگاه تكيه آدمهايی شده بود كه يا منتظر كسی بودن يا داشتن با موبايلهاشون حرف ميزدن. دلش گرفتو با خودش گفت دير يا زود من رو از اينجا بر ميدارن و قطر اشكی از چشمش سرازير شد. در همون موقع پسری از كنارش رد شد و مكثی كرد داشت ميگفت "موبايلم دار ميميره و بعد گفت اه شت، بعد به او نگاه كرد با عصبانيت به دنبال چيزی در كيف پولش گشت به طرف او آمد كلشو برداشت به لوپش چسبوند سكه ها رو يكی پس از ديگری انداخت و بعد شمار گرفت، الو، الو، آره بابا سگ مصب مرد كه مرد خوب شد كه جلوی يك تلفن همگانی بود نميدونم چرا هنوز كار ميكنه...... خنده يه رضايت به لبانش نقش بست. از ته دل خنديد.